سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 بسم الله الرحمن الرحیم

قسمت چهارم

بعد از ظهر، قبل از این که مصطفی به خانه ی ما بیاید، وضو گرفتم، قرآن را جلویم قرار دادم، چشمم را بستم و عکس

مصطفی را لای آن گذاشتم. وقتی قرآن را بازکردم تا ببینم عکس مصطفی کجا قرار گرفته، با تعجب دیدم سوره ی آل
عمران آمد؛ آیه ی169*والتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون" یک باره گریه ام گرفت..در خانه را که زدند از نحوه زنگ زدنش فهمیدم مصطفی ست.مصطفی همان اول گیر داد که بگویم او چی می شود.

بغضم گرفته بود...سرمو پایین انداختم و اروم گفتم...من باتو جبهه نمیام!

+چی؟
- من با تو جبهه نمیآم
با ذوق داد زد:
- آخ جوووون ... یعنی من شهید می ... شمممم

 

(*و نپندار که شهدا مرده اند بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند) 

 

پی نوشت:سلام علیکم....احتمالا دیگه نمیتونم هر روز یه قسمتش رو بزارم...انشاءالله ک منو ببخشید...مصطفی...یا علی






تاریخ : دوشنبه 95/9/22 | 6:36 عصر | نویسنده : مصطفی | نظرات ()

بسم الله....قسمت سوم....(یکم زیاده ولی ارزش خوندن رو داره)


همه ی بچه های محل که اهل جبهه بودند، رفته بودند و فقط ما چهارنفر مانده بودیم. با رفتن ما، مصطفی بد جوری
تنها می شد. حالش گرفته بود. دلم به ِحالش سوخت. درد ماندن را آن جا فهمیدم. دستم را که به طرفش دراز کردم،
مکث کرد. دست های مان که در.هم گره خورد، سعی کردم لبخندی ساختگی بزنم. او هم خندید، اما سرد به دنبال
شوخی ای ذهنم را کاویدم تا بلکه با خوشی از هم جدا شویم. ناگهان از دهانم پرید
- آقامصطفی ... با اجازتون این دفعه دیگه شهید میشم
امدم ابرو را درست کنم، چشم را هم کور کردم!
مصطفی گفت
- ... حمید.. توی چشمای من نگاه کن
زل زدم توی چشمانش. اشک محاصره شان کرده بود. خورشید به صورت نقطه ای سفید و نورانی در سیاهی چشمانش
برق می زد. لبانش می لرزید، همین طور چانه اش. وای اگر بغضش می ترکید. با نگاهش می خواست فحشم بدهد که چرا این حرف را زده ام. لبخند تلخی زد که همه ی چهره اش با او همراه شد و گفت
- حالا که داری می ری، ولی بهِت بگم ... تو صبح جمعه می آیی تهران
با تعجب گفتم: مگه مخم تاب داره؟ امروز تازه شنبه است، اون وقت تو می گی جمعه میام تهران؟
نگاهش را در چشمان من زل کرد و گفت: حمیدجون، توروخدا هر طوری شده باید پونزدهم شهریور که دیگه
امتحانای من تموم می شه، بیایی تا باهم .بریم جبهه
با تعجب گفتم: ببین حضرت آقا، من الان که برم، حداقل تا سه ماه دیگه برنمی گردم. تازه اگه شهید نشم. اون وقت
چه جوری پونزدهم شهریور بیام و تو رو با خودم ببرم جبهه؟
:بر خلاف دقایق پیش که ملتمسانه گفت زود برگردم، قاطعانه گفت
- تو جمعه برمی گردی تهران، صبر کن می .بینیم
وقتی سعی کردم :بخندم و با ادا و اطوار گفتم
- خواب دیدی خیر باشه.
.چیزی نگفت و تنها به روبوسی اکتفا کرد
از نگاه های مصطفی می ترسیدم. هم می ترسیدم و هم حساب می بردم. از قاطع گفتنش که تا جمعه برمی ،گردی تهران به خودم لرزیدم. چند وقتی بود که افکار همدیگر را می خواندیم. من خیلی ضعیف بودم، ولی او به ،سادگی هر چه را در
ذهن داشتم، برایم می گفت. همین چندوقت پیش، وقتی در خانه ،ی ما نشسته بودیم، نگاهش را که به چشمانم دوخت
:با خنده گفت
- الان می ِخوای بری مسجد پهلوی داود و به... ش بگی
.رنگم پرید هر چه را که می خواستم به داود بگویم، گفت کم آوردم. زبانم بند می آمد 






تاریخ : دوشنبه 95/9/22 | 1:19 عصر | نویسنده : مصطفی | نظرات ()

به نام جانان....قسمت دوم

(یکم زیاده...ولی ارزش خوندن رو داره)

 

طبق روال هرروز، رفتیم طبقه ی بالای خانه ی ما.نمیدانم چرا، ولی انگار معتادش شده بودم. تا نشست روی زمین
:گفتم
- مصطفی، زود باش دستات رو بگیر جلو.
دست هایش را که به هم چسباند و گرفت جلوی صورتم، شروع کردم هر گندی که از دیروز تا امروز زده بودم، گفتن
که خندید و گفت: حمید، واسه چی هرروز که این کار رو باهم می کنیم، گناهامون کم تر می شه یا دست مون
خالی تر؟
- .خب معلومه که کم تر گناه کنیم
- ببین، من نه بهشت دارم که بهِت بدم، نه جهنم دارم که عذابت بدم ؛بالای  سرت هم نیستم که از چشمام بترسی. پس چرا گناهات هر روزکم تر می شه؟
- خب همه ی اینا به خاطر معرفته دیگه. برای من مهمه که وقتی به تو قول دادم گناه نکنم، اگه خلاف اون رو انجام
بدم، خیلی بی معرفتیه
درحالی که پرید و صورتم را بوسید، گفت
- خب آخه قربونت برم، وقتی توی قرآنش می گه آیا نمی دونند که خدا آنها رو می بینه(الم یعلم بان الله یری)
پس باید ببینیم که بی معرفتی
چه خدایی رو داریم انجام می دیم. مگه نه این که اون ما رو خلق کرده و خدایی کرده؟ حالا داریم جلوی اون معصیت
کنیم؟ 






تاریخ : یکشنبه 95/9/21 | 9:56 عصر | نویسنده : مصطفی | نظرات ()

بسم الله الرحمن الرحیم...قسمت اول

(طولانیه ولی ارزش خوندن رو داره)

مثل همیشه رفتیم کاظمی پور و دو پرس کوبیده سفارش دادیم. مصطفی به جای این که غذا بخورد، چشمانش به من
خیره مانده بود، ولی من بی ُخیال، دولپی غذایم را می ،خوردم. غذا که تمام شد برخلاف همیشه که مصطفی می رفت دم
میز صاحب کبابی و دست در جیب می کرد، من زودتر رفتم دست در جیبم کردم، اسکناس20 تومانی را درآوردم و
گذاشتم روی میز. هنوز کلمه ی"بفرمایید" ،از دهانم خارج نشده بود که مصطفی با رنگی پریده و دهانی باز از تعجب
جلو آمد. پول را از روی میز برداشت، نگاهی به آن انداخت و گذاشت جلوی من. یک اسکناس50 تومانی گذاشت
روی میز، حساب کرد و آمدیم بیرون. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که ناگهان با عصبانیتی که تا آن زمان از او ندیده
بودم و بدجوری مرا ترساند، او که سرش را پایین انداخته بود و جلوجلو راه می ،رفت، برگشت با دو دستش یقه ی مرا
گرفت و به دیوار چسباند. خشم از چشمانش سرازیر بود. صورتش سرخ سرخ شده بود در حالی که از شدت عصبانیت
دندان هایش را به هم می فشرد، گفت
- این چه کاری بود کردی؟ خواستی من رو ضایع کنی؟
- ضایع کدومه؟ خب خواستم یه بار هم که شده من حساب کنم. این که نمی شه. همه اش داری تو حساب می .کنی
خب این رسم رفاقت نیست. من...
صدایش را بلند کرد و با عصبانیت بیش تر گفت:
- تو چی؟ خواستی بگی تو هم پول داری؟ فکر کردی من نمی فهمم تو چه جوری اون پول رو جور کردی؟ پول
چندروز توجیبی ته؟ خب که چی؟ می خوای چی بگی؟ نکنه فکر کردی اگه من حساب می کنم، می خوام پول بابام رو
ُبه رخت بکشم هان؟
- .نه بابا، اصلا بحث این حرفا نیست
- بحث چیه؟ اصلا ببینم، تو فکر کردی من خرم؟ نمی فهمم بچه ها به تو گیر می دن که به مصطفی بگو بریم
چلوکبابی؟ فکر کردی من نمی دونم کدومشون ذوق می کنه که همه اش من دارم حساب می کنم و به بقیه می گه به
حمید بگیم مصطفی رو خر کنه بریم ساندویچی یا پول استخرمون رو حساب کنه؟ مات ماندم. خیلی خجالت کشیدم. راست می گفت. همه ی این ها حرف هایی بود که بچه ها پشت سرش می زدند. سکوت من را که دید، ادامه داد
- نه خیرآقاجون. من اون قدرایی هم که اونا فکر می کنند ، ساده نیستم. من اگه10 نفررو مهمون می کنم چلوکبابی
فقط و فقط به خاطر اینه که تو می گی، وگرنه مگه من عاشق چشم و ابروی کسی هستم؟ تو بگی، تو بخوای، من100
نفر رو هم مهمون می کنم. کاری نداره، برو ازشون بپرس چراوقتی حمید نیست، هرچی اصرار کنند ، نه ساندویچ
می بر مشون و نه کبابی؟ من اگه کاری مکنم، فقط به خاطر توئه
اشک در چشمانش حلقه زد. من هم کم از او نداشتم. حرف ها و محبتش بدجوری آتشم زد. وقتی بغلم کرد و سفت
هم دیگر :را فشردیم، در گوشم گفت
- چون دفعه ی اولت بود بی خیال میشم، ولی دیگه نباید تکرار بشه ها






تاریخ : یکشنبه 95/9/21 | 1:6 عصر | نویسنده : مصطفی | نظرات ()

به نام جانان...

یه روزی ....یه جایی عاشق شدم....عاشق عشق عاشقان عشق....!!

و دلیل و رابط این عشق یه پسر بود....یه پسر 17 ساله..

یه پسر که منو از منجلاب گناه بیرون کشید...حالا میخوام قصه بگم....قصه زندگی این پسر،یعنی شهید مصطفی کاظم زاده رو...

مصطفی.یا علی...21 /9/ 95

 






تاریخ : یکشنبه 95/9/21 | 10:0 صبح | نویسنده : مصطفی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.