سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هو نور...

خسته از زمانه...بغض اشک دلتنگی.....آرامش میخواهم اما....

بغض داشت خفه ام میکرد...یارای نفس کشیدن نداشتم...چند روزی بود که دیگر توان نداشتم....انا دیشب که برایم نوشت....بغضم ترک برداشت و آوار شد...

قطرات اشک روان شدند و دلم کمی آرام گرفت ....

بدن تکه تکه اش....درد های فراوانش.....و محجوبیتش وقتی میگفت الحمدالله...خوبم....

با آن همه درد دم نمیزند....

و وای که چقدر صبور است....

میگفت...

 

_مصطفی....حرم با ما.سید علی با شما.قبول!؟

و من بغض کرده گفتم 

+قبول....حسام!..قول میدهم با خون هم که شده..هوای سید علی را داشته باشم. .

گفت

_مصطفی...نگزارید ایران را خراب کنند.. .امید ما به ایران و شماست..

گفتم+چشم...

و بار آخر با اشک هایی که صورتم را خیس میکردند گفتم...

داداش....تو شهید میشوی...

بغض کرده جواب داد....انشاءالله.....مصطفی....خدا من را نخواست...

حرفش را قطع کردم...

سید علی میگوید بعضی ها شهید زنده اند...یکی از آنها هستی...

گفت نه! من بدم....گفتم...تو خوبی...

و در آخر قرار شد برای هم دعا کنیم تا به شهادت برسیم....

حسام....برادرم...برای تو مینویسم....به خودت هم گفتم.. خبر شهادتت را که بشنوم ..خدارا شکر میکنم...هر چند با چشمانی اشکبار....

 

پ.ن: برای شهادتش دعا کنید :(

 






تاریخ : سه شنبه 96/1/22 | 11:41 عصر | نویسنده : مصطفی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.