سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله....قسمت دهم و پایانی..


که هوا روشن تر شد، پاهای مصطفی را دیدم به حالت دمر روی زمین افتاده بود. دود سیاه و چرب انفجار، به آرامی بر سر و رویم نشست. هوا کاملا باز شد. سرش را دیدم که از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود. مثل گل سرخی که شکفته بود
شوکه شدم. احساس کردم تمام کرده. سر جایم خشک مانده بودم. با فریاد علی رضاشاهی که با بغض و گریه، داد زد
- هنوز زنده... است ... جون داره
جلو رفتم. سرش را در میان دست هایم گرفتم با گریه و التماس از او خواستم چیزی بگوید. ابروهایش را حرکت داد
خواست چشمانش را بازکند، ولی نتوانست. خواست چیزی بگوید، اما نشد. بدنش لرزه ای خفیف داشت. به زور ابروهایش را بالا و پایین می کرد. چشمانش روی هم فشرده بودند. دیوانه وار فریاد می زدم
- ... مصطفی ... اشهدت رو بگو
زبانش باز نمی شد یک دفعه ناخواسته فریاد زدم
- ... مصطفی ... منم حمید ... تو رو خدا یه چیزی بگو
لرزه ی بدنش تندتر شد. نفس سختی بهِ داخل کشید، خون در گلویش پیچید و با خِرخری، فوران کرد. با لبخندی زیبا ،که بر لبانش نشست به .سوی حق شتافت
سربند سبز"یاحسین شهید" ُکه از خون سرخ شده بود، در مشتش بود. در آخرین لحظه از میان انگشتانش که ناخودآگاه باز .شدند، بر زمین افتاد که شاهی آن را برداشت
ساعت حدود4 و45 دقیقه بود که علیرضا شاهی چفیه ی مشکی خود را از گردن باز کرد و روی سر مصطفی که همچون گلی باز شده بود، انداخت تا بچه ها نبینند
خورشید شب جمعه22/7 /61 می رفت تا منطقه را در ماتمی سوزان بگدازد. آن گاه بود که پیکر مصطفی کاظم زاده رادرحالی که حدود دو ماه بود هفدهمین بهار زندگی اش را ،پشت سر گذاشته بود، به پایین تپه منتقل کردیم. شاهی ناصری، شکوری و سلیمانی هرکدام گوشه ای از برانکارد را در دست داشتند و از شیب تند تپه پایین می آمدند. دست مصطفی که از برانکارد آویزان بود، برای خودش تاب می خورد. دوست داشتم زنده بود و خودش دستش را می کشید
بالا برادر صیاد محمدی، وقتی که دید من گریان و نالان درحال پایین آمدن از تپه هستم، جلو آمد و پرسید که چی شده ؟ وقتی گفتم مصطفی شهید شد، درجا خشکش زد. او که در برابر شهادت ده ها نفر از نیروها در بمباران، این گونه وانمود می کرد که چیزی نشده، در برابر پیکر مصطفی که میان دستان بچه ِها روی برانکارد تِلوتلو می خورد و به پایین تپه می آمد، اشک در چشمانش حلقه زد و با خود گفت پسرخاله..مصطفی..

 

 

پی نوشت...و آغاز یک پایان....

مصطفی....لیاقتت شهادت بود...مبارکت باشه..و برای هزارمین بار ممنونم ازت....

 

این داستانک ها قسمت هایی از کتاب دیدم که جانم میرود بود...پیشنهاد میکنم   این کتاب رو کامل بخونید.....همونطور که قبلا گفتم این شهید زندگیم رو نجات داده ....

امیدوارم باهاش رفیق بشید....

به قول یکی از اشناهاشون...معلم خوبیه واسه رسیدن به استاد اصلی!!!

اگر کسی پی دی اف کتاب رو بخواد از طریق تلگرام میتونم براش بفرستم...

لطفا نظرتون رو هم بگید

خواهشا سر نماز برام دعا کنید...

التماس دعا دارم...

میلاد پیامبر اکرم رو هم تبریک میگم..عیدتون حسابی مبارک باشه...

مصطفی 

یا علی...






تاریخ : جمعه 95/9/26 | 5:45 عصر | نویسنده : مصطفی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.