سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام انکه جان افرید...(مصطفی...قسمت هشتم)(یکم طولانیه ولی ارزش خوندن داره...1.2.3.4.5.6.7 رو هم بخونید)یکی از آن شب های پرستاره، همان طور که پهلوی مصطفی دراز کشیده بودم، نگاهی به آسمان انداختم. نگاهم را میان
آن همه ستاره می چرخاندم تا ستاره ی بخت خودم را پیدا کنم، ولی هیچی نیافتم. بدون این که صورتم را رو به مصطفی
:برگردانم، گفتم
- ... مصطفی؟
- جونمآقا... حمید؟
- مگه ده بار بهِت نگفتم به من نگوآقاحمید؟ همین حمیدم که می .گی از سرم زیاده
را بلند کرد و روی آرنج دست راستش تکیه :داد - خب نمی ،تونم نگمولی باشه. از این بعد می گم حمید.جون
:نگاه تندی انداختم و گفتم
- مگه قرارمون این نیست که جلوی بقیه عادی برخورد کنیم و هیشکی متوجه رفاقت سفت و سخت ما نشه؟
- ... خب بله، ولی
- ولی بی .ولی. همون حمید هم که بگی، از سرمم زیاده
- خب داداش جون بفرمایید
- می گم مصطفی، شنیدی که می گن هرآدمی یه ستاره توی آسمون داره؟
- خب آره، چه طور مگه؟
- من الان داشتم ستاره ها رو می .گشتم
- خب چی پیدا کردی؟
- هیچی. آره هیچی. اصلا من نه توی دنیا ستاره دارم، نه توی آسمون، ولی یه چیز مهمی .
مثل همیشه، دهانش که از تعجب بازماند، چشمانش را به لب :هایم دوخت و متعجب پرسید چه چیز مهمی یه؟
- این که من الان بی نیازترین موجود روی زمین هستم
تعجبش بیشتر :شد یعنی چی؟ مگه چی شده؟ یعنی مگه چی داری که این جوری فکر می کنی؟
سرم را بلند کردم. صورتم را بردم جلوی صورتش، بینی ام را به بینی :اش چسباندم و گفتم
- ... آخه خدا یه چیز باحال به من داده. من بی نیازترین موجود روی زمینم، چون خدا تو رو به من داده
هنوز حرفم تمام نشده بود که دست هایش را در گردنم انداخت، سفت و محکم مرا در آغوش گرفت ودرحال ی که
صورتم را غرق بوسه می کرد، با گریه گفت
- به خدا همین الان منم داشتم همین رو به خدا می .گفتم
گریه اش قطع نمی شد. بچه هایی که مثلا کنارمان خواب بودند، متعجب نگاه مان می کردند. او را از روی صورت خودم
:بلند کردم و هول دادم سر جای خودش و با ناراحتی، ولی آرام گفتم
- این مسخره بازی ها چیه؟همه رو بیدار کردی. تازه این حرف منه. من دارم ذوق می .کنم که خدا تو رو به من داده
مصطفی ول کن نبود. با همان گریه گفت: نه به خدا حمیدجون. من همه اش از خدا تشکر می .کنم که تو رو به من داده
من دیگه از خدا هیچ چیز نمی .خوام، چون تو رو دارم
حا ال این من بودم که با دست اشک را از گونه های مصطفی پاک کردم. انگشتان او هم اشک .های صورت مرا گرفت

پی نوشت:رفات ها امروزی....رفاقت های اونروزی!!!!






تاریخ : پنج شنبه 95/9/25 | 6:56 عصر | نویسنده : مصطفی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.