بسم الله....قسمت سوم....(یکم زیاده ولی ارزش خوندن رو داره)
همه ی بچه های محل که اهل جبهه بودند، رفته بودند و فقط ما چهارنفر مانده بودیم. با رفتن ما، مصطفی بد جوری
تنها می شد. حالش گرفته بود. دلم به ِحالش سوخت. درد ماندن را آن جا فهمیدم. دستم را که به طرفش دراز کردم،
مکث کرد. دست های مان که در.هم گره خورد، سعی کردم لبخندی ساختگی بزنم. او هم خندید، اما سرد به دنبال
شوخی ای ذهنم را کاویدم تا بلکه با خوشی از هم جدا شویم. ناگهان از دهانم پرید
- آقامصطفی ... با اجازتون این دفعه دیگه شهید میشم
امدم ابرو را درست کنم، چشم را هم کور کردم!
مصطفی گفت
- ... حمید.. توی چشمای من نگاه کن
زل زدم توی چشمانش. اشک محاصره شان کرده بود. خورشید به صورت نقطه ای سفید و نورانی در سیاهی چشمانش
برق می زد. لبانش می لرزید، همین طور چانه اش. وای اگر بغضش می ترکید. با نگاهش می خواست فحشم بدهد که چرا این حرف را زده ام. لبخند تلخی زد که همه ی چهره اش با او همراه شد و گفت
- حالا که داری می ری، ولی بهِت بگم ... تو صبح جمعه می آیی تهران
با تعجب گفتم: مگه مخم تاب داره؟ امروز تازه شنبه است، اون وقت تو می گی جمعه میام تهران؟
نگاهش را در چشمان من زل کرد و گفت: حمیدجون، توروخدا هر طوری شده باید پونزدهم شهریور که دیگه
امتحانای من تموم می شه، بیایی تا باهم .بریم جبهه
با تعجب گفتم: ببین حضرت آقا، من الان که برم، حداقل تا سه ماه دیگه برنمی گردم. تازه اگه شهید نشم. اون وقت
چه جوری پونزدهم شهریور بیام و تو رو با خودم ببرم جبهه؟
:بر خلاف دقایق پیش که ملتمسانه گفت زود برگردم، قاطعانه گفت
- تو جمعه برمی گردی تهران، صبر کن می .بینیم
وقتی سعی کردم :بخندم و با ادا و اطوار گفتم
- خواب دیدی خیر باشه.
.چیزی نگفت و تنها به روبوسی اکتفا کرد
از نگاه های مصطفی می ترسیدم. هم می ترسیدم و هم حساب می بردم. از قاطع گفتنش که تا جمعه برمی ،گردی تهران به خودم لرزیدم. چند وقتی بود که افکار همدیگر را می خواندیم. من خیلی ضعیف بودم، ولی او به ،سادگی هر چه را در
ذهن داشتم، برایم می گفت. همین چندوقت پیش، وقتی در خانه ،ی ما نشسته بودیم، نگاهش را که به چشمانم دوخت
:با خنده گفت
- الان می ِخوای بری مسجد پهلوی داود و به... ش بگی
.رنگم پرید هر چه را که می خواستم به داود بگویم، گفت کم آوردم. زبانم بند می آمد