بسم رب شهید....
حیران و سرگردان راه میرود..کلافه است...
سرش را بالا میاورد...نگاهش بر گنبد طلایی رنگ قفل میشود...
ارام و با مکث میرود سمتش...
ترس وجودش را در بر گرفته...
مرد تیرکمان به دست، نزدیکش میشود...
چشمانش به مرد التماس میکنند که به او رحم کند
چشمش را از گنبد بر نمیدارد...
انگار میترسد که در این هیاهو
منبع ارامشش را گم کند...
پاهایش او را به سمت زاویه عشق میکشانند...
در اخرین لحظات... دیگر امیدی ندارد
مرد شکارچی نزدیک تر میشود
فرزندش را به یاد می اورد...
صدای شیرین بچه اهو در گوشش میپیچد...
اشک در چشمانش حلقه میزند...
شکارچی دستش را دراز میکند...
حرم کاملا نمایان است...
گنبد زیباییش را به رخ ماه میکشد...
مبهوت است...اما وجودش را ارامش در بر گرفته..
دیگر احساس تنهایی نمیکند....
ارام و توام با ترس زمزمه میکند:اقا؟؟
اشک از چشمانش فرو میریزد...
لبخند میزند...دیگر تنها نیست
چشمانش را می بندد و منتظر مرگ میماند...
خبری نیست...
ان دو مردمک ابی را که باز میکند...خیره میشوند..
مردی زیبا با ارامش در کنار شکارچی ایستاده...
بی اختیار زمزمه میکند:اقا؟؟؟
امید در دلش جوانه میزند...
اشک در چشمانش دو دو میزنداما نمی افتند...
نمازش را که میخواند با عشق حرم را نگاه میکند..
هنوز باورش نمیشود...ضامن اهو....او را بخشیده...
کمکش میکند...این را خوب میداند...
احساس کبوتری را دارد که از قفس ازادش کرده اند
مرد نورانی با ارامش حرف میزند...
اما اهو فقط نگاهش میکند...
محو زیباییش شده است...
به خود می اید...مرد نورانی میگوید برود..
نجات پیدا کرده؟؟...نگاهش میکند...و میخندد..
او ضامن این اهوی بی پناه شد
او ضامن ترسیده دلان است
اری...او ضامن اهوست...
اخرین نگاه را به حرم می اندازد...
عشق و ارامش در قلبش موج میزند
زمزمه میکند..هر انکه نیست در این حلقه زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید...
نگاهی دیگر بر ان مرد زیبا روی می اندازد...
نمیداند چرا...اما عجیب ارام است...
قلبش مالامال از عشق و محبت این انسان شده...
برای اخرین بار میگوید...
السلام علیک یا ضامن اهو...
و به سمت فرزندش میدود...
ارادتمند
مصطفی