به نام خدایی که جان افرید
بزارید واستون داستان بگم.....داستان شهید جمکرانی رو.یه روزی روزگاری...یه بچه سیزده چهارده ساله...میره جبهه....
یکی از روزا یه تیر سرگردون میخوره تو شکمکش ...
و اسیر دست یه مشت عراقی ......میشه.
اون ادما. یعنی همون بعثی های پست فطرت....گلوله رو در نمیارن و گلوله میمونه تو شکمش...
داداش علی شده هفده سالش...
چندین ماه تمام گلوله توی شکمش مونده!!!!
پاهاش از عفونت و....فلج شده...
اون ادما لطف میکنند.!!!!و این علی اقا رو با اسیرای خودشون معاوضه میکنند...میاد ایران....همه منتظرش هستند...خوشحالند...
ولی خودش درد داره ...تو قلبش....
باید بره المان...واسه مداوا...
یکی از روزا...میره جمکران...
خدایا.....
من دیگه نمیتونم...با این پاها...درد رفتن دوستام...
نه...
خدایا اگه منو دوست داری ..
باید بهم ثابت کنی...
ثابت کن...
ثابت کن دوستم داری..
خدایا؟بیام پیشت؟خدایا؟؟؟
چند روز بعد....روزی که فرداش باید میرفت المان برای مداوا...
وقتی پرستار میاد داداش علی رو بیدار کنه....
اقا علی؟.اقا علی؟.بیدار شو..صبح شده...نمازت رو بخون...
قضا میشه آ.....اقا علی ؟؟؟......??????
داداشم سرد بوده....
رفته بوده...
پر کشیده بوده..
و خدا چه زود بهش ثابت کرد که چقدر دوستش داره....
سه سال تمام توی بدترین جاها ...زیر شکنجه...دوام اورد...درد کشید..اما زنده موند...
ولی....
انگار فقط میخواست بیاد ایران.....
یا علی
"شهید علی ابوالفضلی"
شادی روحشون صلوات
پی نوشت:خدا دوستمون داره....
خیلی وقتا...خیلی جاها اتفاقاتی افتاده....که در ظاهر خوب نبوده...هی غر زدیم و از خدا بد گفتیم و هر چی تونستیم گفتیم....
شایدم بعضی وقتا این حرفو زدیم...اصلا خدا ...منو یادته؟
منم یه سوال دارم...ما چقدر خدا رو یادمونه؟
ولی وقتی یه اتفاق خوب بیوفته ما نوکر خدام هستیم!!
اصلا میدونید...خدا نگفته همش کار خوب کن که!گفته فقط بگو چشم.
چون هر چی من بگم....یه چیزی میدونم....
یادمون باشه...نه حکیمیم....نه رحیم...نه عالم هستیم و نه دانا...پس مثل بنده های خوب بشینیم و با توکل به خدا کارامون رو کنیم+پیشه کردن صبر.
انشاءالله همیشه شاد باشید و با خدا...
یا علی ..
مصطفی