سفارش تبلیغ
صبا ویژن

"به نام تک نوازنده عشق"

(قسمت نهم)(کمی طولانیه..ولی واقعا ارزش خوندن رو داره)

- راستی مصطفی ... یه چیز ازت می .پرسم، جون من راستش بگو
اخم ِهایش را درهم کشید که مثلا بهش برخورد زدم به لپش و گفتم خب باشه. تو همیشه راستش رو می گی، ولی این دفعه راست ترش رو بگو
- خب بفرما
- راستش از اون روز که قضیه ی اون دختره توی کوچه ،تون رو تعریف کردی که جلوت اومد و تو نگاهش نکردی
یه ذرّه واسه من سوال پیش اومده
- یعنی چی؟ مثلا فکر می ِکنی بهت دروغ گفتم یا جلوت ادا درآوردم؟
- نه بابا اصلا این حرفا نیست. می دونی، آخه ... هضمش واسه من سخته. مگه تو جوون نیستی؟ مگه تو...
- خب فهمیدم. آره منم جوونم، منم غرور دارم، منم شهوت دارم. شایدم خیلی بیشتر از تو
- نه بابا؟
- آره بابا. دروغ که نمیخوام بگم. من فرشته و ملک نیستم که معصوم هم نیستم. منم آدمم. جوونم. مثل تو، مثل همه
- پس آخه این که می گی باوجودی که اون بی حیاء جلوت عریان شده بود، تو چه طور می گی اصلا نگاهش نکردی؟
- چه قدر .عجولی؛ بذار بگم دیگه
- .خب بگو. زود باش
 - وقتی اون کار زشت رو کرد، من سریع روم رو برگردوندم. به خدا اصلا نگاهش نکردم
- خب چی شد که نگاهش نکردی؟ یعنی حتی هوس نکردی ببینیش؟
- چرا. باور کن خیلی دوست داشتم نگاهش کنم. ولی یه دفعه دیدم یکی داره نگاه مون می .کنه
- کی؟
- فکر می کنی کی می تونست باشه؟
- بابات یا باباش؟
- ِنخیر. خود خودش بود. خدا. الم یعلم بان الله یری؟
- چی؟ خدا؟
- ِآره. خود خدا داشت نگاه مون می کرد. اصلا از شرم و حیاء داشتم آب میشدم. قشنگ وجودش رو حس کردم
فقط ذکر میگفتم

 

 

پی نوشت:به قول حاج حمید داود ابادی.....رفیق مصطفی و نویسنده کتاب دیدم که جانم میرود که در مورد مصطفی هست: اگه ما فقط یه جمله رو از مصطفی یاد بگیریم و بهش عمل کنید واسه کل دینمون کافیه......ایه شریفه  الم یعلم بان الله یری؟

ایا نمیدانند که خدا میبیند؟؟؟

واقعا نمیبینیم؟بیاید یه کاری کنیم.

از این به بعد اگه خواستیم کار گناهی رو انجام بدیم غیر چپ و راست..یه نیم نگاهم به بالا بندازیم.....هم خدا..هم تمام شهدا چشمشون روی ماست.....بازم رومون میشه گناه کنیم؟

جلوی چشم کلی ادم که پاک پاک بودن؟

 

مصطفی...

التماس دعای شهادت

یا علی






تاریخ : جمعه 95/9/26 | 1:7 عصر | نویسنده : مصطفی | نظرات ()

به نام انکه جان افرید...(مصطفی...قسمت هشتم)(یکم طولانیه ولی ارزش خوندن داره...1.2.3.4.5.6.7 رو هم بخونید)یکی از آن شب های پرستاره، همان طور که پهلوی مصطفی دراز کشیده بودم، نگاهی به آسمان انداختم. نگاهم را میان
آن همه ستاره می چرخاندم تا ستاره ی بخت خودم را پیدا کنم، ولی هیچی نیافتم. بدون این که صورتم را رو به مصطفی
:برگردانم، گفتم
- ... مصطفی؟
- جونمآقا... حمید؟
- مگه ده بار بهِت نگفتم به من نگوآقاحمید؟ همین حمیدم که می .گی از سرم زیاده
را بلند کرد و روی آرنج دست راستش تکیه :داد - خب نمی ،تونم نگمولی باشه. از این بعد می گم حمید.جون
:نگاه تندی انداختم و گفتم
- مگه قرارمون این نیست که جلوی بقیه عادی برخورد کنیم و هیشکی متوجه رفاقت سفت و سخت ما نشه؟
- ... خب بله، ولی
- ولی بی .ولی. همون حمید هم که بگی، از سرمم زیاده
- خب داداش جون بفرمایید
- می گم مصطفی، شنیدی که می گن هرآدمی یه ستاره توی آسمون داره؟
- خب آره، چه طور مگه؟
- من الان داشتم ستاره ها رو می .گشتم
- خب چی پیدا کردی؟
- هیچی. آره هیچی. اصلا من نه توی دنیا ستاره دارم، نه توی آسمون، ولی یه چیز مهمی .
مثل همیشه، دهانش که از تعجب بازماند، چشمانش را به لب :هایم دوخت و متعجب پرسید چه چیز مهمی یه؟
- این که من الان بی نیازترین موجود روی زمین هستم
تعجبش بیشتر :شد یعنی چی؟ مگه چی شده؟ یعنی مگه چی داری که این جوری فکر می کنی؟
سرم را بلند کردم. صورتم را بردم جلوی صورتش، بینی ام را به بینی :اش چسباندم و گفتم
- ... آخه خدا یه چیز باحال به من داده. من بی نیازترین موجود روی زمینم، چون خدا تو رو به من داده
هنوز حرفم تمام نشده بود که دست هایش را در گردنم انداخت، سفت و محکم مرا در آغوش گرفت ودرحال ی که
صورتم را غرق بوسه می کرد، با گریه گفت
- به خدا همین الان منم داشتم همین رو به خدا می .گفتم
گریه اش قطع نمی شد. بچه هایی که مثلا کنارمان خواب بودند، متعجب نگاه مان می کردند. او را از روی صورت خودم
:بلند کردم و هول دادم سر جای خودش و با ناراحتی، ولی آرام گفتم
- این مسخره بازی ها چیه؟همه رو بیدار کردی. تازه این حرف منه. من دارم ذوق می .کنم که خدا تو رو به من داده
مصطفی ول کن نبود. با همان گریه گفت: نه به خدا حمیدجون. من همه اش از خدا تشکر می .کنم که تو رو به من داده
من دیگه از خدا هیچ چیز نمی .خوام، چون تو رو دارم
حا ال این من بودم که با دست اشک را از گونه های مصطفی پاک کردم. انگشتان او هم اشک .های صورت مرا گرفت

پی نوشت:رفات ها امروزی....رفاقت های اونروزی!!!!






تاریخ : پنج شنبه 95/9/25 | 6:56 عصر | نویسنده : مصطفی | نظرات ()

بسم الله الرحمن الرحیم....(قسمت ششم....طولانیه ولی ارزش خوندن داره..)

مصطفی! وقتی پرستار قیچی رو فرو کرد توی زخم پام و من درد کشیدم، تو داشتی گوشه ی اتاق گریه میکردی
واسه چی؟ یا مثلا اگه من از چیزی خوشحال می شدم، تو خیلی از من خوشحال تر می شدی. آخه برای چی؟
که گفت: حمید، جدّا اینا واسه تو عجیب اومده؟ مگه می شه تو درد بکشی، ولی من دردم نیاد؟ به خدا دست خودم
نیست. وقتی تو دردت می گیره، همه ی وجود منم می سوزه به خدا وقتی می بینم لبات دارن می خندن، انگار همه ی دنیا
رو به من دادن. خوشی و خنده همه ی وجودم رو میگیره
- آخه چرا؟ چه رابطه ای بین من و تو وجود داره. مگه غیر از رابطه ایه که بین ما و دیگرون هم هست؟
- ببین، من این چیزا حالیم نمی .شه. دست خودمم نیست
کف دستم را باز کردم و روی پیشانی ،اش گذاشتم آرام آرام آن را بر همه ی صورتش کشیدم تا پایین چانه اش خنده ی
تلخی کردم حاکی از این :که دیگر باورم شده که باید با او خداحافظی کنم گفتم
-این کار رو کردم تا همیشه صورتت زیر دستم باشه
بلند شدم ودرحالی که به خاطر کوتاهی سقف گردنم را کج کرده بودم، جلویش نشستم، یاد روزهای قبل افتادم و
:گفتم
- مصطفی، حالا که بقول خودت داری می ری، دستات رو بگیر جلوم تا همه ی گناهام رو بریزم توی دستت
دو کف دستش را به.هم چسباند و گرفت جلوی صورتم هرچه به ذهنم رسید، گفتم. وقتی نوبت من شد که دستم را
:جلوی او بگیرم، احساس کردم دستانم کاملا خالی و سبک است. با تعجب گفتم
- مصطفی، خیلی سبک شدی
که با بی اهمیتی گفت
جور دیگه ای میشدم بد بود 






تاریخ : پنج شنبه 95/9/25 | 1:8 عصر | نویسنده : مصطفی | نظرات ()

با نام خدای مهربانم شروع میکنم

(مصطفی....قسمت پنجم....در جبهه)(کمی طولانیه ولی ارزش خوندن رو داره)
چندتایی از دوستان ثاقب  و ثابت که ظاهرا باهم اعزام شده بودند، در بمباران به شهادت رسیده بودند. روز بعد از بمباران، ثاقب
را که دیدم، دلش بدجوری هوای دوستانش را کرده بود. بغض کرده بود و کم مانده بود اشکش جاری شود. زدم به
شانه اش و گفتم:
- ... مرد باش پسر بیشتر از این که من و تو غم و غصه ی از دست دادن اونا رو داشته باشیم، خونواده هاشون
داغدارشون هستند ...
من که حرف بدی نزدم، ولی ثاقب زد زیر گریه.
- آخه چرا؟ مگه حرف ناجوری زدم؟ چی شد ثاقب؟ مگه من چی گفتم؟
- هیچی حمید جون ... ولی یه چیزی گفتی که بدجوری دلم رو سوزوند ...
- ای بابا ... مگه من چی گفتم؟ مگه اشتباه می گم که پدرومادر شونبیش تر از من و تو عزادار بچه هاشون هستند؟
- نه حمیدجون تو اشتباه نمی گی ... ولی آخه اوناپدرومادراشون نمی دونندکه بچه شون شهید شده ...
- یعنی چی؟ مگه می شه به پدرومادرا اطلاع ندن که فرزندشون شهید شده؟
- آره حمیدجون، می شه ... آخه اونا هیچ کدوم پدرومادر نداشتند ...
- چی؟ پدرومادر ...
- آره ... پدرومادر نداشتند ...
- یعنی چی؟
- یعنی این که ما مثل شماها نیستیم ...ما از پرورشگاه اومدیم ... خونه ی ما شیرخوارگاهه... معلوم نیست پدرومادر مون کجا هستند ...
- یا حضرت عباس! ... یعنی شماها ...؟
- آره حمیدجون ... چیه؟ تعجب کردی که پرورشگاهی ها توی جبهه چی کار می کنند ؟
- خب آخه ...
- آخه چی؟ ماهم آدمیم ... ماهم غیرت داریم ... ماهم شرف داریم ... ماهم حق داریم از انقلاب کشورمون دفاع
کنیم ... حق نداریم؟
- چرا ... چرا ... ولی آخه ...
- آخه چی؟ یعنی یه بچه ی پرورشگاهی بلد نیست تفنگ دستش بگیره و جلوی دشمن وایسه؟ درسته که ما
پدرومادرمون رو گم کردیم، ولی دین و ایمان مون رو که گم نکرده ایم..

 

 

پی نوشت:حال دلم خوب نیست...

میشود برایش دعا کنید؟؟؟

التماس دعای شهادت دارم

ارادتمند..مصطفی






تاریخ : چهارشنبه 95/9/24 | 1:34 عصر | نویسنده : مصطفی | نظرات ()

به نام انکه شهادت را راهی برای دیدار قرار داد!!

مصطفی....قسمت چهارم...(کمی طولانیه ولی ارزش خوندن داره...لطفا قسمت های 1.2.3 رو هم بخونید)

 

 

با خواندن نام هر نفر، کارت جنگی او را می داد، دل شوره ی مصطفی بیش تر شد. مدام می گفت:
- می گم حمید، نکنه مثل دفعه ِی اول تو بشه که تعریف کردی توی راه آهن حال تون گرفته شد و اسم تون توی لیست
اعزامی ها نبود؟
با اخم گفتم: اون اول جنگ بود. الان اون قدر حساب و کتاب داره که یه دفعه دیدی گفتند مصطفی کاظم زاده. بله؟
بفرما برو خونه تون ماشین بابات رو بشور.
خواستم شوخی کنم تا اضطرابش کم تر :شود که ناگهان فرد سپاهی گفت
- برادر مصطفی کاظم زاده
هول کرد و همچین از جایش پرید که همه متعجب نگاهش کردند. کارت جنگی را که عکس مصطفی رویش خورده
بود به دستش داد. کم مانده بود کارت را بخورد. با خنده گفتم
ندید بدید، چرا ضایع می کنی؟ مثلا ما اعزام مجددی هستیما
وقتی پشت کارت را برگرداند و دید که جلوی اعزام مجددی ضربدر زده اند، ذوقش بیش تر شد. پشت کارت، محل
اعزام را نوشته بودند"غرب کشور"
 همه فکر می کردند ما الان رسیده ایم جبهه، امادرحالی که نزدیک خانه ی خودمان بودیم، مصطفی اضطراب عجیبی داشت. تا آمارگیری و سرشماری می شد، رنگش می پرید. برای این که دل داری اش بدهم، گفتم
- ببین آقا مصطفی، ما دیگه رفتیم هوتتُو ... چیه؟ نکنه فکر می کنی الان مرتضایی مثل غول چراغ جادو ظاهر می شه
و می گه این پسربچه حق نداره با اینا بره جبهه؟ این دروغ گفته. اصلا اون نمی دونه گیلان غرب کجای نقشه ی ایرانه
مصطفی ولی خیلی دل دل می کرد و از این که این قدر علاف مان کرده اند، شاکی بود. مدام سرش این ور و آن ور
می پرید و اطراف را زیرنظر داشت. هنگام غروب که سوار بر اتوبوس ، با صلوات حرکت کردیم، مصطفی از
خوشحالی نمی دانست چه کند. مدام میگفت:
- .خدایا شکرت من که باورم نمی شه ... یعنی جدی جدی دارم می رم جبهه؟ 

 

پی نوشت.:تبریک!

خوانندگان عزیز توجه فرمایید..

خوانندگان عزیز توجه فرمایید..

حلب..

شهر خون ...

ازاد شد!

پی نوشت دوم:

قشنگ ترین خبری بود که توی این اوضاع در هم میشد شنید...تبریک به جامعه اسلامی و بچه های مقاومت...دمتون گرم....مرگتون شهادت...

 

به یاد شهدای حلب صلوات...الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

التماس دعای شهادت..

مصطفی






تاریخ : سه شنبه 95/9/23 | 2:2 عصر | نویسنده : مصطفی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.