سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام انکه جان افرید...
با یک یا علی بلند شد و ایستاد...
رفت سمت سماور کهنه و قدیمی و روشنش کرد....
بعد سلانه سلانه در چوبی خانه اش را باز کرد و رفت سوی حیاط ..یک نگاه به ماهی گلی های توی حوض که بی دغدغه شنا میکردند انداخت و لبخند کوچکی زد....
*******
وایسا بچه!!! اگه گیرت نندازم!
پسرک قهقه زنان دور تا دور حوض ابی رنگ میدوید و گاهی هم برمیگشت و عقب را نگاه میکرد...که نکند مادرش که جارو به دست دنبالش کرده بود به او برسد...
سرش را که برگرداند ننه دمپایی آبی پلاستیکیش را در آورد و پرت کرد طرف پسرک..که رفت و خورد توی صورتش...
پسر با دو دستش صورتش را گرفت و نشست روی زمین
اخخخ..ننه....
ننه که هول کرده بود دوید سمت پسر نوجوانش...
چی شد ننه؟
پسر هنوز اه و ناله میکرد...وقتی ننه نگران رسید بالای سرش..
یهو بلند و شد و با یک لبخند شیطنت امیز گفت
هیچی نشد ننه...
ننه جون که هم عصبانی شده بود و هم خنده اش گرفته بود ...با صدایی که رگه های خنده داشت گفت...برو ببینم ورپریده!! حالا دیگه ننه ات رو سر کار میزاری؟؟
بعد هم هر دو زدند زیر خنده...
*****
نگاهش را از حوض گرفت
گره روسریش را محکم کرد و چارقدش را روی سرش کشید...
رفت سمت بقالی کنار خانه...

+سلام حاج حسن

_سلام ننه...بفرما!؟

+ننه جون این کلید خونه ماست...
اگه پسرم اومد کلید رو بهش بده و بگو چای تازه دم هم روی سماوره..

حاج حسن سری تکون داد و کلید رو گرفت...چشم ننه ...بهش میگم...

پیرزن زیر لب پیر شی پسرمی گفت و حرکت کرد سمت مزار...

- حاج حسن همانطور که به پیکر خمیده ی پیرزن که هر لحظه از او دور تر میشد نگاه میکرد .... به مشتری اش که متعجب به گفت و گوی ان دو گوش میداد گفت:
پسر این پیرزن سی سال پیش رفت جبهه..و مفقود الاثر شد...
از اون موقع هر وقت بخواد بره بیرون کلید رو امانت میزاره و سفارش میکنه اگه پسرش اومد کلید خونه رو بهش بدم....
الان سی ساله کارش همینه....اخه فراموشی داره....

مصطفی....

پی نوشت: چند روز قبل مزار بودم....یه خانوم اومده بود و با پسر شهیدش حرف میزد....منو ندید...حرفاشو شنیدم و تا الان هنوز حالم گرفتست......

میدونم کار خوبی نبود گوش دادن به صحبت ها....ولی تلنگر بزرگی واسه من بود....

میدونید چی میگفت؟میتونید حدس بزنید؟

از سقف خونه گفت که فرو ریخته!از مواد غذایی گفت که گرون شده!!از پولی که ته کشیده!از تمسخر های مردم!از دخترکش که به خاطر سهمیه دائم مسخره اش میکردند و افسرده شده بود....و خیلی چیزایی که اشک منو روان کرد و به شدت بهمم ریخت....تازه!یادم رفت اینو بگم...از تنها انگشر طلایی که انداخته بودند در ضریح اقا امام رضا.....یعنی کل دارایشون و....

واسم گرون تموم شد حرف های این خانم....

به کجا چنین شتابان؟

 

پی نوشت :تصمیم گرفتم چهل روز سعی کنم هیچ گناهی نکنم و خودمو کنترل کنم....که ببینم چقدر میتونم دوام بیارم و در مقابل شیطان بایستادم......شما هم اگر دوست دارید با توکل به خدا شروع کنید

 

التماس دعای شهادت...

یا علی مدد






تاریخ : پنج شنبه 95/10/9 | 10:39 صبح | نویسنده : مصطفی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.