سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام انکه عشق را افرید...

الله اکبر...الله اکبر...اشهد و ان....

گفت بچه ها بریم نماز...
ما خندیدیم و گفتیم..اول نماز بعد از نهار!!!
گفت..پس من برم نمازمو بخونم بعد میام...
و رفت توی سنگر رو به رویی
ماهم شروع کردیم به نهار خوردن...

چند دقیقه بعد صدای سوت خمپاره میخ کوبمون کرد و قبل از اینکه به خودمون بیایم همه چی بهم ریخت...

گرد و خاک که خوابید..همه سالم بودیم...مشغول جمع کردن وسایلا بودیم ک.....یهو نگاهامون تو هم گره خورد و زوم شد روی سنگر رو به رویی...که دیگه اثری ازش نبود
بدنم یخ کرد....
صداش تو ذهنم اکو شد...من برم نماز...
دویدیم سمت سنگر...
پیداش نمیکردیم
یهو از زیر خاک یه انگشتر رو دیدیم ....
خوشحال شدیم و خاک ها رو کنار زدیم..ولی هیچ اثری نبود
پودر شده بود...
روی انگشتر رو که نگاه کردیم نوشته بود:به یاد شهدای گمنام...
دیگه سعی نکردیم پیداش کنیم

 

 

پ.ن:به قول #mim.jim61

دعام کنید شهید بشم....اونم گمنام..

.پودر بشم...خاک بشم....خاک پای اقا...انشاءالله

 

گویند مرا به رسم رفاقت دعا کنید...

اما شما مرا فقط به قصد شهادت دعا کنید

مصطفی 

یا علی مدد

 

راستی!!!!شاید بی ربط....ولی با یه نیم نگاه حرام هم شهادت عقب میوفته.....اونم تازه واسه کسی که انتخاب شده باشه واسه شهادت...ما ها که دیگه.....

 






تاریخ : سه شنبه 95/9/16 | 1:7 عصر | نویسنده : مصطفی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.