سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم..

میشه بخونید و نقدش کنید و نظرتون رو بگید؟؟؟

 


شب شده...موقع حرکت است....
اماده میشود....بند پوتینش را سفت میکند و سرش را رو به اسمان میگیرد...
خدایا....کمکم کن....امیدم به خودته....
الهی شهیدم کن.....خدایامیدونی ....ارزومه....میخوام شهید بشم....گمنام.....پودر بشم....خاک بشم.....خاک پای اقا...

خدایا...مهربان ترینم...امشب رمز عملیات یا فاطمه الزهرا هست....خدایا به حق مادرمون زهرا گمنام شهیدم کن....
خدایا....زیباترینم...
به ما فرصت بده...تا انتقام بگیریم...
اینبار انتقام همه بچه هایی که تو کربلا 4 مظلومانه شهید شدند رو میگیریم...خدایا....میخوام انتقام سیلی که مادرم زهرا خورد رو بگیرم و ولله قسم تا نگیرم خونم زمین رو سرخ نمیکنه....

خدایا....به امید تو....

****

صورت و محاسن نورانی مصطفی خیس از اشک شده...
ماه...هم زیباتر از همیشه میتابد ....
تسبیح سفید رنگ...هنوز در گردن مصطفی ست و مهره فیروزه....از او اویزان....

مظطرب است...چیزی که نمیداند چیست مثل خورده وجودش را میخورد....ارام صلوات میفرستد.....چشمانش را میبندد....و ارامش!!!!!باز هم همان حس قشنگ......
باز هم همان وجود ارامش بخش ....
مطمئن میشود....
اشک از چشمه چشمانش میجوشد....
تمام شد....
میخندد.و خنده اش به قهقه تبدیل میشود...
رزمنده ها با تعجب نگاهش میکنند....
ناگهان بلند میشود.....از ستون بیرون میزند...زیر درختی مینشیند...و گودالی کوچک را حفر میکند....
تسبیح را از گردنش بیرون می اورد....
عکس مادرش و سعید....
انگشتر یاقوت و عقیقش را هم بیرون میاورد...
وقت وداع است!!!!!
تسبیح را میبوسد...این تسبیح شاهد عاشقانه هایش به الله بوده....تنها شاهد....
نگاهی به عکس ها میکند...
رو به عکس مادرش میگوید....
مادر...با اینکه اسمی مسلمان شدی....با اینکه هیچ گاه هیچ شناختی از این دین زیبا نداشتی....ولی مادرم.....امانتت را تحویل دادی....انشاءالله خدا ببخشتت به حرمت این امانت...
عکس را چند تکه میکند و ان را درون گودال میریزد..
سعید!!!داداشم.....میخوام اعتراف کنم....با اینکه داداش تنیم نبودی....ولی عزیزم.....برادری رو در حقم تموم کردی....مدیونتم پسر.....نمیدونم زنده ایی یا نه .....اگه شهید شدی....منتظرم باش....و اگرنه....برات برترین ها رو ارزو دارم....منتظرت میمونم....ممنونتم...
عکس سعید را هم میبوسد....
بچه های گردان صدایش میزنند...
نگاه اخر را به عکس می اندازد ..ان را هم تکه تکه میکند و انگشتر خودش و انگشتر یاقوت سعید را هم درون گودال میگذارد....گودال را با خاک پر میکند....
حالا مصطفی هست و یک دست لباس و یک اسلحه....
اب قمقمه اش را خالی میکند.....زیر لب زمزمه میکند یا حسین...خدایا...به حرمت اقام حسین و برادرش عباس ...علمدار تشنه لبش.....مثل سعید...تشنه میرم به جنگ کفار...

 

مصطفی

منتظر نظراتتون هستم و لازمه ذکر کنم این متن قسمتی از یک دستنوشته طولانی در مورد زندگی چند نفره....

دعای فرج و عهد فراموش نشه...

روزتون خدایی

عاقبتتون بخیر

مرگتون شهادت

یا علی

 






تاریخ : یکشنبه 95/10/26 | 6:59 عصر | نویسنده : مصطفی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.